۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

احمقانه

احساس مسخرهای دارم، بعد یه هفته لپتاو رو باز کردم و بعد ۷ ماه بلاگرو تایپ کردم تو اون مستطیل سفید رنگ بالای بروزر. وقتی اینهمه وقت فاصله میفته نمیشه احساس حماقت نکرد. چشمم میخوره به اسم وبلاگم، که واقعا احمقانه ست و خجالت میکشم ازش، ولی خجالتمو میپذیرم و باش کنار میام، چون هرکاری کنی نمیتونی گذشته رو بندازی دور که البته این حقیقت باعث نمیشه سعی خودتو نکنی. ولی، بهتر که فکرشو میکنم، میبینم گذشته همین الانشم به ابدیت پیوسته -این واژه و کاربردش اینجا واقعا کنایهآمیزه.
...
من همیشه میترسیدم همه چی یادم بره. همیشه میترسیدم یه روز متوجه بشم یادم رفته کجا خیال بود و کی واقعیت شد. میترسم یادم بره کجای گذشتهی به ابدیت پیوستهم، که تنها بکآپش تو مغزمه -که اتفاقا اصلا قابل اعتماد و ضمانت شده نیست- بیرون از مغزمم اتفاق افتاده. این ترس مثل ترس از مرگ و پیری، فقط برا چند لحظه از ذهنم عبور می​کنه تا وقتی متوجه بشم و سریع حواس خودمو پرت کنم.
...
الان حتی بیشتر احساس حماقت می​کنم.