۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

در کرختی

من همیشه فکر می‌کردم، کرختی که بیاد، باید داد بزنم همه جا و بگم به همه که جماعت، من کرخت شدم. یعنی حس می‌کردم آدمی که کرخت می‌شه، عمیق‌تر می‌شه، ناراحت‌تر می‌شه، و با منطق نوجوانانه‌ی خودم، خیلی چیز خفنی بود.اما الان واقعاً جز این زندگی نرم و آروم و نسبتاً مرتب و خوبم چیزی برام اهمیت نداره و اِنقَدَر  غرق جزئیات این روزمرگی ساده و خوشرنگ شدم که هیچ چیزی اذیتم نمی‌کنه. یعنی می‌کنه‌ ها، به اون حدی نمی‌رسه که وقتی که شب چشم رو هم گذاشتم و سریع خوابم برد و عمیق و بی‌رویا تا صب مثل بچه‌ها خوابیدم و صبش که چشمامو باز می‌کنم یادم بمونه. تازه الان می‌فهمم کرختی چیه، می‌تونم نه با افتخار، که بی‌حال و شرمزده بگم کرخت شدم. از خرداد تا الان دست به قلم نبردم و چرا؟ چون کرخت بودم، کرختی هم که واقعی باشه که حرفی نداره بزنه، یه کلام می‌گه بی‌حس شدم، مُرده شدم، سرد شدم. نه این که درویش شده باشما، احساس می‌کنم روز به روز دارم خنگ‌تر می‌شم، محتویات مغزم داره خشک می‌شه و کم کم  سیب‌زمینی می‌شم. اونم چون که کرخت شدم. درگیر بالا پایینای کوچیک و سطحی روزمره شدم و هر اشاره‌ای به سایر مسایل موجود کفرمو درمیاره.
ولی دیدم که انقدر تدریجی اومد و موندگار شد که حتی نفهمیدم که چطور شد که اینطور شد. یعنی یهو چشمتو باز می‌کنی می‌بینی دردناکی سایر مسائل موجود، مجبورت کردن در دایره‌ی محدود چیزای ساده‌ی اطرافت زندانی بشی.