۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

As I Lay Smiling

عصر چارشنبه سوری -همین امروز- رفتیم خواهرو برسونیم به محلِ قرارش، قبلشم کاری داشت که بایستی می‌رفتیم طرفای سهروردی، توی مسیر از پر رفت و آمد‌ترین محلاتِ تهران -برای من- رد شدیم، فاطمی، مطهری و بعد از اونم از بلوار کشاورز و میدون ولیعصر و خیابون و میدونِ انقلاب. جدای اینکه تقریبا هیچوقت این مسیرو توی ماشین -غیر از تاکسی و اتوبوس- نگاه نکرده بودم، هیچوقت تو همچین خلوت و آرامشی ندیده بودمشون، تو بلوار کشاورز پرنده پر نمی‌زد، حتی کسی آتیش روشن نکرده بود و ترقه پرتاب نمی‌کرد، نورِ زرد چراغای خیابون کف بلوارُ روشن کرده بود و یه پیرزنِ گدایی روی نیمکتای وسطش، پشت به خیابون نشسته بود. موقعِ برگشتنی، همه ازین بالنای کوچیک خریده بودن و روشنش کرده بودن. آسمون پر بود از ستاره‌های زردِ متحرک.
*
و من به تعلیق فکر می‌کردم. این عید شرایطی فراهم شد که توی خونه بمونم. انگار همون چیزی که می‌خواستم دقیقا افتاده توی دامنم. ۲ هفته فرصت برای استراحت دادن به جریانای همیشگیِ دانشگاه و دیدارِ دوستا و اینا. که انقدر بدیهی فرضشون می‌کنیم که یادمون می‌ره چه حسی قراره بهمون بدن. انگار که واقعاً می‌شه جریانای بیرونی رو به تعلیق دربیارم و غرق شم توی جریانای درونیِ خودم.
*
هفته‌ی پیش، به دلایلی، وحشت‌زده شده بودم. نمی‌تونم بگم چقدر و چطوری، ولی از ترس می لرزیدم و حتی نمی‌تونستم نگاهمو ثابت به جایی بند کنم. فکر می‌کردم یهو، وسط صحرای عجیب غریب و ناشناخته‌ای، سرمو از زانوام بلند کردم و هیچی یادم نمی‌اد، یادمه که تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که یه چیزِ آشنایی رو احساس کنم. پریدم رو گوشی و دشتِ گریانِ النی روپلی کردم. 
بعدتر، داشتم فکر می‌کردم به امنیتِ خونه. اینکه اصلاً اهمیت نداره چقدر از خونه و خانواده گریزون و وحشت‌زده‌ باشیم، شبا، یا وقتای مریضی و ترس و ناراحتی و غم، تنها فکری که آروممون می‌کنه تصویرِ آرامش‌بخش و گرم و نرمِ خونه و اتاق خوابمونه.
*
حالا فکر می‌کنم به اینکه ۲ هفته قراره توی خونه، اتاق خودم بمونم و برای خودم، تنها زندگی کنم، و نمی‌تونم از فکرش لبخند نزنم. 
---
بنده صراحتاً اعلام می‌کنم گه خوردم. ۹ فروردین ۹۳

۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

-Gave up my worries for "one" good thing-

اگر قرار باشه تقسیمی صورت بگیره، تقسیمش می‌کنیم به تکه‌تکه‌هایی از از احتمالاتِ بی‌شمار و انتخاب‌های بی‌شمار، اگر لحظه‌ای این انتخابُ نمی‌کردیم و اون یکی انتخابُ می‌کردیم چقدر مسیر عوض می‌شد؟ اینکه الان در این نقطه ایستادیم و خوشحالیم یا نه چقدر به تصمیمِ تعیین‌کننده‌ی اون روزمون برمی‌گرده؟ و این بحثِ طولانی و کلیشه‌ایِ اختیار و آزادی و جبر. اگر فقط، فقط به تمامِ احتمالاتِ ممکن فکر کنید، از تنوع‌شون و تعیین‌کنندگی تک‌تکشون مختون سوت می‌کشه. جدای بحث اینکه توی چه جای شگفت‌انگیزی زندگی می‌کنیم و بحث اینکه چقدر تخته‌هایی که روشون راه می‌ریم سست و لغزنده‌ن، اینکه چــــقـــدر می‌تونستیم آدمای دیگه‌ای باشیم و زندگی‌های دیگه‌ای داشته باشیم هولناکه. 
So many people so many dreams, any of which could be me
و اینجاست که بحث ترس و نگرانی سر بر می‌آره، در این بلبشوی اتفاقات و احتمالات و انتخابات، چقدر جای نگرانی و احتیاط و ترس هست یا اجازه داره که باشه؟
وتا کجا می‌شه که ریسک نکرد، واسه چی؟ چیزی غیر از توهمِ آینده‌ی تضمین‌‌شده‌ای که لزوماً خوش هم نیست، فقط به طرزِ آرامش‌بخشی مثل الان و پیش از الانه. و البته که هیچ تضمینی وجود نداره که تا ابد همین‌طور یکجور و آشنا و آرامش‌بخش بمونه.
شاید انتخاب‌هایی باشن که پشیمون باشیم ازشون، و شاید انتخاب‌هایی باشن که جایی برای جبران باقی نذارن برامون. اما چقدر مهمه؟ زندگی ۶۰ ۷۰ ساله‌تونو داشته باشین و این انتخابا و احتمالا.
و اینکه چقدر می‌ارزه که برای حفظِ  توهمِ آینده‌ی تضمین‌شده‌تون، دستتونو دور و عقب‌تر از خواسته‌هاتون نگه دارین؟