۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

اگر دوستان اجازه دهند ما هم کمی گه بخوریم

آقا افتادیم به گه‌خوری، نه ازون گه‌خوریا که اول یه گهی می‌خوری بعد پشیمون می‌شیدا، از اون گه‌خوریا که می‌افتید به گه‌خوری و هی در عرصه‌های متفاوت و دربرابر آدم‌های متفاوت و گوناگون گه‌های بزرگ‌تر از دهانتون می‌خورید ولی پیشِ خودتان می‌دانید که دارید گهِ اضافی می‌خورید و بهتر است دهانتان را ببندید و بیش از این خودرا خجالت‌زده نکنید. الان هم هی به طرز عصبی بین همه‌چی نیم‌فاصله می‌گذاریم بعد پشیمان می‌شویم و پاکشان می‌کنیم. 
خلاصه که از صب تا عصر در عرصه‌های مختلف گه می‌خوریم و وقت تلف می‌کنیم و عصر که می‌شود سعی می‌کنیم گه‌خوری را متوقف کنیم و خبرمان کتاب‌متاب بخوانیم که یه‌وقت نخوانده و ندیده و خفن‌نشده از دنیا نرویم. که این هم به یاری خداوند منان محقق نمی‌شود و از عصر تا شب هم گه می‌خوریم. بعد شب هم خواب‌های عجیب‌غریبِ سورئال مورئال می‌بینیم و تا صبح دهنمان سرویس می‌شود و فردا صبح اولین کارمان بعد از چک کردن و ساعت و مشمئز شدن از نور خورشید که چشمانمان را می‌گاید این است که خوابمان را جایی یادداشت کنیم که خدایی نکرده از یادمان نرود و خدایی‌ناکرده بساط گه‌خوری فردامان به هم نخورد.
...
حقیقتش من نمی‌دانم شما هم احساسش کرده‌اید یا نه، چیزی این وسط گم شده است. شاید هم چیزی هم گم‌ نشده باشد، حداقل چیزی باعث شده همه‌ش احساس کنیم که چیزی گم شده است و چیزی بیخ گلویمان را چسبیده و تا هنگامی که تا خرخره وقت تلف نکنیم و گه نخوریم ولمان نمی‌کند، شب‌ها که دیگر همه ظرفیت‌هامان تا لبه پر شده‌است دستش را از گلومان برمی‌کشد و جایش را به این افکار پدرسگ می‌دهد و اگر بیش از گه‌خوری و وقت تلف‌ کردن دهنمان را سرویس نکند به کمتر از آنهم راضی نیست.
اینطور می‌شود که با اینکه همیشه، حتی وقت‌های نشستن سر کلاس و در تاکسی و اتوبوس و هنگام طی کردن فاصله‌های دانشگاه تا خانه و بالعکس و دانشگاه تا کافه و رستوران و اکبر مشتی و این‌ها خوش می‌گذرانیم باز هم خوشحال نیستیم. باز هم سر همه‌چیز غر می‌زنیم و شب که سر بر بالش می‌گذاریم بدن‌مدن‌مان جوری درد می‌گیرد که انگار داشتیم فیل هوا می‌کردیم یا چاه می‌کندیم.
...
تصویرآدم مسئولیت‌پذیری -که حواسش به همه‌جا هست و می‌تواند مفید باشد و چیزی بالاتر و بیش‌تر از یک کالبد تنبل در حال خور و خواب است- و من از خودم داشتمش مدتی است که به گا رفته و من فهمیدم که همچین تصویری اگر روزی هم جاییش به واقعیت می‌خورده الان هیچ‌جایش به واقعیت نمی‌خورد. اگر شانس و تا حدی وراثت و محیط همین‌قدر خوب و مقبول بودن را هم در اختیارم نمی‌ذاشت همین انقدر بهم لطف نمی‌شد، برای چیز‌هایی که اصلاً نیستم ستایش نمی‌شدم و موقعیت‌ها و امکاناتی که اکنون دارم را نمی‌داشتم.

با تشکر ازینکه اجازه دادید ما هم کمی گه بخوریم.
پ.ن. ضمیر اول شخص جمع دلالت بر جنبه‌ی فان ماجرا و نوشتن به شیوه‌ی بچه‌های دبستانی دارد و خدایی نکرده کسی جز خودم را نشانه نمی‌گیرد.

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

And the fear still shakes me...

این جور وضعیت هوا -سرمای عجیب‌غریب شدید، برف، طوفان و سیل و ...- تا استخونم رو از ترس می‌لرزونه، چنین وضعیتی، نمایشِ تمام‌عیار قدرتِ چیزیه که هرجور حساب کنیم و تا هرجا که باد کنیم، باز هم دستاش خیلی خیلی بلندتر و کاراتر از دستای ماست، طوری که حس می‌کنی ریزی، ریزی و تمام چیزهای جهان زیادی بزرگن برات، انگار یکراست از مهد کودک آوردنت وسط هال و پذیرایی غولا و حالا مجبوری همراهشون سر میزای بزرگ و عجیبشون بشینی و با قاشق چنگالایی که هم‌اندازه‌ی هیکلته غذا بخوری. انگار قدر دونه‌های برف ناچیزیم و جایی خارج از محدوده‌ی تخت و اتاقمون برامون امن و آشنا نیست.
.
قبل از خوابیدن، به عادتِ باقی‌مونده از بچگی و ذوقِ برف، از پنجره‌ی پذیرایی خیابونِ پوشیده از برفُ تماشا می‌کردم، دو تا جوون توی رستورانِ خیابون روبرویی سیگار می‌کشیدن و در رستورانُ می‌بستن و سمت دیگه‌ی خیابون، درست زیر پنجره، سه مرد که به لباساشون می‌خورد کارگر ساختمونی باشن لرزون و خیس و سفید از برف با احتیاط عبور می‌کردن. از این احتمال، از این امکان بالقوه که چطور می‌تونستم جای هر ۵ تای اینا باشم وحشت کردم.
.
ما روی تخته‌های نامطمئن و سستی قدم می‌ذاریم. تخته‌هایی که روی غبار بنا شدن، هیچ‌چیزی قدر لحظه‌ای که الان توی مشتمونه و الان دیگه نیست واقعی و ملموس نیست. 
"Seize the day, Carpe Diem."
به ن. :)