۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

از خواب که بیدار می‌شد، قبل از روشنی کامل آسمان و طلوع کامل خورشید، پیش از آنکه مسواک بزند یا سیگاری روشن کند، یا حتی ژاکت مندرس بنفش دست‌بافت چرکش را به تن بکشد که درد کلیه‌ها و سیخیِ موهای تازه روییده بر دستانش را بخواباند، جلوی آینه می‌ایستاد و به چشم‌ها و لب‌های پف‌کرده و پوستِ صورتش که صبح‌ها، در نور مایل خورشید رنگ‌پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید زل می‌زد، حتی پیش از آنکه مادرش، یا برادرش یا بعدها شوهرش از خواب بیدار شوند و به هر علتی نامش را صدا بزنند یا صبح‌بخیر مهربان و آرامی بگویند یا به دنبال جوراب و پیراهن اتو شده‌ی سرمه‌ای یا سبز یا سفیدشان سر همدیگر و او فریاد بزنند، و همزمان با خواندن اولین پرنده‌های ساکنِ درخت‌های تهِ کوچه، از خواب بیدار می‌شد و جلوی آینه می‌ایستاد. یادش نمی‌آمد که برای اولین بار، چطور و به چه علت یک ربع تمام، به تصویر ژولیده و پیچیده در لباس خوابِ خود، آن هم با چشمانی که معمولا از بی‌خوابی و سردرد و نور به زور باز می‌شدند و اشک‌آلود و سرخ بودند، زل زد، حتی بعد از گذشت آن‌ همه سال (حتی مطمئن نبود به سال‌ها می‌رسد یا نه)، یادش نمی‌آمد اولین بار کی بود. حتی به درستی نمی‌دانست چه اتفاقی در این نگاه خیره‌ی ربع‌ساعتی می‌افتد. صبح‌ها، قبل از طلوع کامل خورشید و البته بعد از تاریکی شب، پرتوی باریکی از نور خورشید از لابلای پرده های پرده‌های سفید و سبز اتاقش، فرشِ ماشینی طرح تبریزِ کف اتاق را روشن می‌کرد، پرزهایش در نور می‌درخشیدند و قرمز و سفید و سبزش، قرمز و سبز و سفید دیگری می‌شدند، انگار که تکه‌ای از کف‌پوش خانه‌ای در آخرین طبقه‌ی بهشت، منتقل شده باشد به کف خانه‌ی تاریک و کثیفی در مرکزِ تهران. 
مدتی گذشت تا یاد بگیرد تنش را زیر این نور قرار دهد و به خطوط و سایه‌هایی که بر استخوان‌ها، موها و پوستش می‌افتد نگاه کند، تمام پستی‌بلندی‌ها، کبودی‌های احتمالی، زخم‌ها را به دقت بررسی کند و پیر شدن روز به روزش را تماشا کند، فکر می‌کرد اگر روزی دست از تماشا کردن بکشد، فردایش غافل‌گیر خواهد شد، زخمی، چروکی، ورم یا کوفتگی‌ای جایی پیدا خواهد و زندگیش را به هم خواهد ریخت. از وحشت اینکه پیری و شروعِ پایان زندگی، غافلگیرش کند تمام جزئیات را به دقت ثبت می‌کرد، جزئیاتی که همان یک ربع ساعتِ صبحِ خروس‌خوان به یادش می‌ماند و تا ربع ساعتِ مشخصِ   روزِ بعد جایی پشت همان پرده‌های غبارآلودِ روشن، و روی همان تکه‌ی درخشان فرش پنهان می‌شد.