۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

استرنج دِیــــــــز هَو فاوند آس

سر بلند می‌کند و سعی می‌کند از میانِ پرده‌های کلفت و تو در تویِ متعدد چشم در چشمِ خورشید بدوزد. ماهیچه‌های دستش خسته می‌شوند و دردی در بازوهایش می‌پیچید، چند بار باز و بسته‌شان می‌کند و دوباره تلاش می‌کند، هیچ چیز، هیچ نتیجه‌ای. 
پایش روی صندلی سر می‌خورد و پس از چندبار سکندری خوردن، تعادلش را حفظ می‌کند و روی صندلی می‌ایستد. صدایی شبیه صدای باران از جای دوری می‌آید.
سرما و رطوبت از زیر چین‌چینِ پرده‌های کلفت و سیاه به داخل اتاق نفوذ می‌کند و چهار ستون بدنش را می‌لرزاند نزدیک پنجره بودن تلاش زیادی می‌خواهد، کمی طول می‌کشد تا به یاد می‌آورد چیزی بر تن ندارد، تند تند دست می‌کشد بر موهای سیخ شده بازو‌هایش تا گرمایی تولید کند. گه گاه صدای پای موهومی به گوشش می‌رسد که تا موفق می‌شود انکارش کند از جای دیگری شنیده می‌شود. پنجره‌ای در طرفِ دیگرِ اتاق انگار باز مانده است، با خودش برگ و باد و سرما و تاریکیِ سنگین و چسبناکی به داخل می‌آورد، روزی پشت پرده‌ها جا خوش کرده است انگار، اما اثری از درخشش و گرمایش از پنجره به نظر نمی‌رسد. کمر و پهلوهایش تیر می‌کشد و پاهایش می‌لرزند. انگار که شک داشته باشد چشمانش سر جای خود هستند، مرتب مژه‌ها و پلک‌های بسته اش را لمس می‌کند تا متوجه می‌شود چشمانش هم بسته‌اند. انگار که اختیار پلک‌هایش را از دست داده باشد. با دست پلکش را باز می‌کند، از خنکی گوی می‌فهمد که چشمانش سر جای خود هستند، تپش قلبش تندتر می‌شود، نفسش بند می‌آید: نکند اینجا روشن باشد و او کور شده باشد؟ نکند سوی خاموش شده‌ی چشمانش علت این همه تاریکی باشد؟ چطور می‌تواند مطمئن شود؟ راهی هست؟
سرش را بالا می‌آورد به سمتی که فکر می‌کند پنجره باشد. ، باز روی صندلی می‌ایستد، در تلاش برای  کنار زدن پرده‌های کلفت و سنگین، بازوهایش خسته و دردناک می‌شوند.

"خانه خالی بود و خوان بی‌آب و نان،
و آنچه بود، آش دهن‌سوزی نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود."

۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

ایمان بیاوریم

چرا که اگر ایمان نیاوریم چه کار دیگری می‌توانیم بکنیم؟
آدمیزاد گذشته از زنده بودن به امید، به باور داشتن زنده است.
باید باور داشته باشیم که تلاشِمون فایده‌ای خواهد داشت، که "روزی جای بهتری برای ماندن پیدا خواهیم کرد." و این وسط هرچیزی مهم نباشد، حالِ خوب خودمان که مهم است. باشه آقا، سیز د دِی اند اینجوی یور مومنتس. خب، اول باید به اون "جُویِ" داستان برسیم که.
لذت ماجرا هم برمی‌گرده به اون توهمِ مفید بودن، به لزومِ ایمان آوردن، به لزوم گره زدنِ باورمون به گوشه‌های نخ‌نمایی از واقعیتی که تا جایی که چشم کار می‌کنه حتی اگه سیاه نباشه، کثیف و بدبوئه. اگر باورمون رو از دست بدیم، متوقف خوهیم شد، به درجا زدن خواهیم افتاد، خواهیم پوسید.
چی می تونیم بگیم؟ چی داریم که بگیم؟ کی کلمات رو قبل رسیدن به نوک زبونمون می‌قاپه ازمون؟ کی جلومون می‌ایسته و از مسیر دور و منحرفمون می‌کنه؟ کی دستمون رو می‌کشه و سرمونُ فرو می‌کنه تو چاهُ و وادرامون می‌کنه همه چیزو به یاد بیاریم؟ کی اولین ضربه رو زد؟
"تنها کسی که سر راهِمون ایستاده، خودمونیم."
پ.ن. یه جایی نزدیک همونجا، زیرِ نورِ آفتاب، لای شاخه‌ها و برگ‌های درختا، حتما می‌شه پیداش کرد.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

قسمت دوم- طعمِ شیرینِ تکرار

سعید همیشه می‌گفت:"تو تکراری‌ترین آدمِ روی زمینی، انقدر که نقشِ تکرار تو زندگیت پررنگه رنگِ هیچ چیزِ دیگه‌ای نیست." چطور می‌توانی ۷ ۸ سال با همین مدلِ مو، همین نوعِ لباس‌ها، نوعِ موسیقی یکسان، غذاهای یکجور (هفته‌ای یکبار پیتزا، رستورانِ مشخصِ   قدیمیِ نزدیکِ خونه، برنامه‌ی ثابتِ غذایی برای باقیِ روزهای هفته، مبتنی بر تامینِ مواد مغذی لازم)  کتاب‌های تکراری و فیلم‌های تکراری. روزی دوبار دوش گرفتن در آبِ نسبتا گرم، هفته‌ای دوبار شستن موها، ۲ هفته‌ یک بار آرایشگاه و مرتب کردنِ موها. این تکرار گره خورده بود با نظمِ عجیبِ زندگیم، تنها به این طریق بود که ۷ ۸ سال پیش می‌توانستم عاقل و سالم بمانم. برنامه‌ریزی برای ثانیه ثانیه و روز به روزِ زندگیم، فهمیده بودم فقط با حفظ این نظم و ترتیب و لبخند زدن و ادب داشتن و کامل بودن است که می‌توانم موفق بشم گذشته را پس بزنم و به آن "یو گات یور هول لایف اِهِد آو یو" برسم. مثلا خوب خبر داشتم که خیانت می‌کند و دوست دختری جوان‌تر و احتمالا زیباتر و لوندتر از من دارد، اما بندِ بودنِ من است، به خاطر تمامِ کامل بودن‌ها و عصبانی نشدن‌ها و حمایت‌های بی حد و حصر و گاهاً بیش از حدم و علاقه‌ای که می‌دانست از سرِ تکرار تمام نخواهد شد و به خاطر چیزی که عذابِ وجدان می‌خوانیمش. من هم خوب می‌دانستم فقط با چنین کامل‌بودن و مهربان بودنی است که می‌توانم ارتباط خود با دیگران را حفظ کنم و وادارشان کنم دوستم بدارند، دورتر از این سطحِ بی‌نظیر زیبایی و خوش‌رفتاری و کمال چیزی نبود که به خاطرِ آن دوستم بدارند، مدت‌ها بود که رگ‌های حیاتیِ مغز و فکرم را به دست خود بریده بودم و عذاب وجدانی هم ازین بابت احساس نمی‌کردم. 
اما آن جا، پیچیده در سوییشرتِ گرمِ صاحبٍ موبایل و در حالِ دود کردنِ کملِ آبی، با زخم‌های سوزاننده و مهتابِ تابنده بر پاهای لخت و کثیف و کتونی‌های گلی، نه اثری از آن نظمِ کامل به چشم می‌خورد، نه از آن رشته‌های بریده شده‌ی افکار و نه آن طعمِ شیرین و آرامش‌بخشِ تکرار، تنها احساسِ باقی مانده -گذشته از درد و سرما و گرسنگی- احساسِ علاقه بود -که تازه بعد این همه سال فهمیدم نقشی از تکرار نداشته است-و آرامش، آرامشِ محض، آرامشِ محض درک کردنِ اینکه برای همیشه آن خانه‌ی تهِ بن‌بست با تمام آن روزهایی که همه مثلِ هم بودند را ترک کرده ام و حتی اگر می‌خواستم دیگر نمی‌توانستم از آن نقاب‌های دروغین به صورت بزنم، و آرامشِ اینکه تمامِ ترس‌هایی که تابحال داشته م یکجا اتفاق افتاده اند و بارِ دومی در کار نخواهد بود.
کیفِ نرم را زیرِ سر گذاشتم، پاهایم را در شکمم جمع کردم تا صدایش را بخوابانم و با فکرِ اینکه باید جایی کار پیدا کنم و در اولین فرصت لباسِ مناسب پیدا کنم به خواب رفتم. 

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

قسمتِ اول- دلسوزی

" نفسم را نگه می‌دارم و به ساعت نگاه می‌کنم."
حالا که همه چیز به هم ریخته، آرامشِ بی‌اندازه‌ای دارم، با اینکه فرار می‌کنم، قلبم تند می‌زنه و تیشرتِ طوسیِ گشادم خیس از عرق و لکه‌های کمرنگِ خونه، حسِ کسی رو دارم که در یک بعد از ظهرِ کسل‌کننده برای پیاده‌روی و به گردش بردنِ سگش در یک مسیرِ همیشگی خیلی عادی تند تند می‌دوئه. اگر قبل از اومدن قمقمه‌ی براق بنفشی که سعید خریده بود پر از شربت آبلیمو کرده بودم و ام پی‌تری‌پلیرم رو از شارژرِ کنارِ میز تلفن کنده بودم و موهامو با کشِ مشکی بسته بودم و عوضِ   این لباسِ تو خونه، گرمکن پوشیده بودم حتی خودمم هم باورم می‌شد که همه‌چیز بی‌نهایت آرومه. آفتابٍ سر ظهرِ اوایل مهرماه مستقیم به سرم می‌خوره و موهام داغ شده، زخمِ روی ساقِ دستم خشک شده  و کل مچ و آرنجم خیسِ خون و عرقِ قاطیه، پژواکِ صدای قدم‌هام از طرفِ دیگه‌ی خیابون به گوشم می‌خوره و سرم رو پر می‌کنه. کمی جلوتر چندتا پسر ۱۶ ۱۷ ساله کنارِ خیابون یواشکی سیگار چسدود می‌کنند و به تصویر یا ویدئویی بر صفحه‌ی موبایلِ یکیشون بلند بلند می‌خندند. چشمم به بطریِ آب معدنی بزرگشون می‌افته که آب روش بخار کرده و به نظر می‌رسه خنک باشه، یا لااقل به تازگی خنک بوده باشه، قدم‌هامُ کند می‌کنم و در سی چهل سانتی متری‌شون می‌ایستم، کسی که به نظر می‌رسه سرگروهشون باشه -صاحب موبایل، قد بلند،  سبزه و جذاب- سرشُ بالا می‌گیره و منُ می‌بینه، اول پوزخند می‌زنه و دهنش رو باز می‌کنه که چیزِ خنده‌داری بگه که متوجه زخمِ  زیرِ چشم و ساقِ سرتاسر خونی می‌شه و دهنش رو می‌بنده، حالا بقیه گروه هم نگاهم می‌کنن، با دهنِ باز، لبخندِ لوندطوری می‌زنم و نفس نفس زنان می پرسم سلام بچه‌ها، می‌شه از آب معدنی‌تون به من بدین؟ یکی از پسرها که از بقیه چاق‌تر و قدکوتاه‌تره و احتمالا لوزر و خایه‌مالِ جمع محسوب می‌شه، در حینِ جابجا کردنِ عینکش می‌گه: شما خونریزی دارین.
-می‌دونم. چیزِ مهمی نیست. (در حالِ خشک کردنِ عرقِ ابروها)
صاحبِ موبایل از جایش بلند می‌شود و بطری را بر می‌دارد، همراه با دستمالی که از کیفِ  مدرسه‌ش درمی‌آره به دستم می‌دهد.
-می‌شه درِ بطری رو باز کنی؟
در را باز می‌کند، سیگارِ دیگری آتش می‌زند و نگاهم می‌کند. 
چند قلپ آب می‌خورم و سرفه‌م می‌گیره، صاحبِ موبایل به پشتم می‌زنه و با نگاهِ نگرانِ یه برادرِ مهربان مواظبمه، لبخند می‌زنم و می‌گم: اگر کیف و باقی سیگارا و این سوییشرتت رو بخوام ازت بگیرم، می‌دیشون؟ ترس تو نگاهِ همشون پررنگ‌تر می‌شه و سکوتِ موجود کمی سنگین‌تر. 
-چرا باید بهت بدم؟
-هوم. چون دلت خواهد سوخت؟
-به دردت نمی‌خورن. 
-مهم نیست. به دردِ تو هم چندان نمی‌خورن، می‌تونی بگی یه دزدِ خطرناک دزدیدشون و مامان بابات بازم برات می‌خرن. ولی این به معنای جونِ منه.
- تو که دزد نیستی.
-نه، نیستم. 
-به نظر نمی‌آد گدا باشی، چرا به این وضع افتادی؟
-نمی‌تونم بگم. ببین اگه نمی‌خوای بدی من برم. کارم گیره و جونم تو خطره. 
به اطراف نگاه می‌کنه و ریشای تازه روییده‌ش رو می‌خارونه، بقیه بچه‌ها ساکت، با سیگارای خاموش به دست منتظرن، گرما و تبِ هوا هرلحظه بیشتر می‌شه.
کیفش رو خالی می‌کنه و همراه با پاکت سیگارها و سوییشرتِ مشکیِ گشاد و گرمش به دستم می‌ده. پابلندی می‌کنم، کلاهشم از سرش برمی‌دارم و می‌ذارم سرم. 
سوییشرت رو به کمرم می‌بندم، کیف رو به دوشم، کمی آب می‌خورم و دستمال رو خیس می‌کنم و باهاش زیرِ چشم و ساقِ دستم رو می‌شورم، سیگاری روشن می‌کنم و آروم راه می‌افتم، می‌شنوم که نفسِ راحتی می‌کشند و به صاحبِ موبایل توصیه می‌کنند که به پلیس زنگ بزنند و او هم بهشان تشر می‌زند که زنگ نمی‌زنم، امکان ندارد زنگ بزنم.
حقیقت این است که دلسوزی، احساسِ بسیار قوی‌ای است، همانطور که از دست‌دادن، همراه با احساسِ آزادیه.

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

خیلی دور، خیلی نزدیک

کافیه یه جاده‌ی طولانی باشه، شب باشه، سرد هم باشه، ابری باشه و نمِ بارونی هم بزنه، یه ماشینِ رونده و صدای دارک‌ساید آو دِ مونِ پینک فلوید یا "یار مرا" یا "مطرب مهتابرو" شهرام ناظری هم پلی بشه، چایِ هل و دارچین از فلاسک بریزیم تو لیوانای دسته‌دار و یادمون باشه که کامل پرشون نکنیم چون ماشین تکون می‌خوره و چایی می‌ریزه رومون، بعد لا پنجره رو باز بذاریم تا قطراتِ خنکِ بارون تمامِ گندایی که زندگیِ روزمره بهمون زده رو خیس کنه. بعد امیدِ رسیدن به یه جای ساکت و خوبُ آروم داشته باشیم، یه جای دنجُ خنک و تاریک و مهربون که توش بریم فقطِ فقطِ کتاب بخونیم و چرت بگیم و آهنگ گوش بدیم. یا امیدِ رسیدن به دریایی که ساحل شنی داره و بلال‌فروشای جوونِ آروم که رو منقلای کوچیک بلال باد می‌زنن. 
همیشه راهِ رفتنی بیشتر از برگشتنی خوش می گذره، حتی اگه برگشتن همراه با رویای خوابیدن و حموم و غذای داغ و چایی همیشه آماده باشه، همیشه مزخرفه. برگشتن به روتین مزخرف که نه، دردناکه. اما راهِ رفتنی رویایِ چیز نامعلومِ حداقل متفاوت و جدا از روتینُ با خودش داره.
داشتم می گفتم، جاده طولانی باشه و شب و تاریکیِ عمیق و جادویی باشه. جوری که نتونیم فکر کنیم به تهش، یا فردا صبحش، فقط فکر و یادِ فرداصبحش که هرچقد بد باشه بازم خوبه یه جایی از ذهنمون قلقلکمون بده و بلندتر بخندیم.
ما مست شدیم با رویای روزِ بهتر، یه وقتاییم حقیقتِ اینکه تا بلند‌ نشیم، روزِ بهتری نمی‌آد چشممونُ می‌زنه و بیدار می‌شیم، تا کش و قوسمون تموم می‌شه می‌فهمیم که حوصله‌ی بلند شدن نداریم، باید باز دل ببندیم به رویای یه روزِ بهتر.