۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

یادآورها و یادآوری‌ها

می‌گویم که نیازی به یادآوری ندارم که بدانم که چه گهی هستم، و چه زندگی مزخرف تکراری‌ای زندگی می‌کنم و چقدر می‌توانم نسبت به تو، یا کسانی که دوستم دارند/ضعیف‌تر از من هستند گرگ باشم.
این یادآوری‌ها آدمُ به خونریزی می‌اندازن، حتی دردناک‌تر از مرورِ شخصیشان با خودت، این است که شخصی خارج از تو بهت یادآوری می‌کند که شیرین یادت هست فلان موقع، فلان گند را زدی؟
شیرین نسبت به آن چاله‌ی درونت آگاهی داری؟ که خالی‌ت می کند از همه‌چیز و همه‌ی توجه و محبت خارجی را در خود خفه می‌کند؟
شیرین درک می‌کنی که باید قدردانی کنی؟ اینکه همه‌ی خوب و بدت را بخشیده‌م و برویت نمی‌آورم؟ می‌توانی مثلِ من خوب باشی؟ نه؟ پس چرا از عذاب وجدان نمرده‌ای تا بحال؟
من دوستت می‌دارم، هر طور که باشی.
و تو حتی جرات نداری به دنبالِ کسانی بروی که دوستشان داری، بی‌هیچ دلیلی، فقط دوستشان داری.

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

حتی عصبانی هم نبودم، تا خرخره پر شده بودم از حسِ بی‌رنگ و کرختِ بی‌تفاوتی، انگار که نمی‌دیدم، تصاویر بی هیچ پردازشی واردِ ذهنم می‌شدند و پس از ثانیه‌ای از یادم می‌رفتند، چند ساعتی می‌شد که بی‌حرکت روی مبلِ زرشکیِ چرمی نشسته بودم و تکان نمی‌خوردم، قطراتِ عرق از زیرِ بغلم قطره قطره راه می افتادند و پشتِ بازویم را قلقلک می‌دادند، سیگارِ خاموشی در دستِ راستم، قرار گرفته بر زانوی راستم قرار داشت، پشتِ لبم می‌سوخت و می‌خارید و کمرم، از بی حرکتی خشک شده بود. دقیق یادم نیست، بعد از ظهرِ جمعه بود و خیابان‌ها از آفتاب تب کرده بود، حسِ رخوت و نسیمِ خواب‌آور تابستانی، خودش را از لای پنجره‌ی نیمه‌باز داخل می‌کرد و پرده‌ی آبی رنگِ اتاق را تکان می‌داد. روی پای چپِ من دراز کشیده بود و خواب بود، دست گذاشته بودم بر موهایِ نرمِ روییده بر کنارِ گوشش، می‌دانستم که خواب نیست، که چشمانش را بسته و هشیارانه خیال پردازی می‌کند. احساس می‌کردم بی‌زمانی حاکم شده و من از ازل تا به ابد در همین ظرفِ لامکانِ گرمِ تب‌آلود، با یک پای خواب رفته و کمرِ خشک شده و سوزشِ پشت لب نفس می‌کشیدم و نفس خواهم کشید. سمتی از صورت و موهایش که بر پایِ چپِ من قرار داشت خیس از عرق شده بود و می فهمیدم که می‌خواهد تقلا کند تا وضعیتِ راحت‌تری پیدا کند، اما می‌ترسید اگر تکان بخورد، تقدسِ لحظه ترک بردارد. یک رقابتِ پنهانی در جریان بود که طاقت چه کسی طاق خواهد شد. خواب و بیدار بودم، تصاویرِ خشنِ درونِ ذهنم آنقدر واقعی و ملموس به نظر می‌رسید که سیگارِ خاموشِ در دستم، یا خارشِ ناگهانی روی پایم. اگر سکوت را نمی‌شکستم، کنترلِ ذهنم را از دست می‌دادم و دیوانه می‌شدم.
گلویم خشک شده بود و راه کلمات مسدود شده بود، ساعت‌ها بود چیزی نخورده بودم و مطمئن بودم نفسم بوی مرگ می‌دهد، به امتحان آبِ دهانم را قورت دادم -به سختی- از خیرِ حرف زدن گذشتم، سعی کردم با تکان دادن دستِ چپم، مثلا به طورِ ناگهانی بیدارش کنم -من که می‌دانستم که نخوابیده و او هم می‌دانست که من می‌دانم که نخوابیده- فایده‌ای نداشت، با دستِ چپم خواستم فندکِ سرخِ درونِ جیبِ چپم را دربیاورم، تکان وارده بیش از حد می‌شد، نمی‌بایست. آرزو می‌کردم که موتوری، ماشینی، رهگذری، در خیابان صدایِ بلندِ هولناکی تولید کند تا این حبابِ لعنتی بترکد و این رشته‌ی ازلی-ابدی مسخره پاره شود و اوضاع عادی شود، یا این صاحب‌خانه‌ی حرامزاده درِ خانه را بکوبد و از شارژِ عقب‌مانده و سر و صدا و هزار و پانصد بلای دیگری که به خاطرِ ما سرش آمده شکایت کند و او بیدار شود و الکی دست بر ابروها و صورتش بکشد و بگوید چند ساعت خوابیدم؟ اذیت نشدی؟ بعد با همان لبخند و زیبایی گول‌زننده‌اش باز هم از صاحب‌خانه مهلت بگیرد.
من فکر می‌کنم که تا آخر، یاد آن ساعاتِ جهنمی با ما بود.
تو بی کانتینیود*

۱۳۹۲ تیر ۱۶, یکشنبه

تکرار شونده در گوشم

تلویزیون ۲۱ اینچِ سونی، طوسیِ روشن، دستگاهِ پخشِ سی‌دی و رسیورِ ماهواره، صندلی‌های لهستانی که از پارکینگ پروانه خریده بودیم و میزِ دایره‌ای چوبی آن، موکتِ سبز سدری پر از خاک و تکه‌های چیپس و خاکسترِ سیگار وچیزهای دیگر. تشکِ پهنِ دونفره‌ی گلدارِ سفید-صورتی که از خانه‌ی مادرم آورده بودیم. پنجره‌ی بزرگِ کشیده شده تا زمین و پرده‌ی حریرِ سفیدش و گلدان‌های سبزِ تکیه داده به پنجره که از تکان خوردنِ پرده جلوگیری می‌کرد.
آشپزخانه، یخچالِ کوچکِ سفیدِ امرسان، نوشته‌ها و عکس‌هایی که با آهنربا چسبانده‌ بودیم به آن -فردا صبح بیدارم کن، باید برم بانک. :* یا ۵ تومن از کیفت برداشتم، پول خُرد نداشتم. یا سمنوی سوغاتِ مادرت یادت نره.- کارتِ بوف و کبابی نگین، یه عکس از من که به پهنای صورتم می‌خندم. کنارش، گاز و ظرفشویی و تلِ ظرف‌های نشسته‌، کنارش آب‌گرم‌کنِ فسقلیِ همیشه خراب و تصویرِ محو و پررنگ شونده به تناوب او که غر می‌زند و آن را دستکاری می‌کند، کابینت‌های سفیدِ چرکِ خالی از ظرف و بوی همیشگیِ سیر و پیاز و نم.
خارج از آشپزخانه، حمام و توالت. تنها جایی که از خانه که دوستش داشتیم. کاشی‌های آبی-سفیدِ ریز، قفسه‌های شیشه‌ای که جایِ مسواک و صابون و شامپو بود، توالت فرنگیِ سفیدرنگ و شلنگِ کنارش که پلاستیک رویش پوسیده بود، جا دستمالیِ همیشه خالی، پرده ی آبیِ جدا کننده‌ی حمام و توالت. آینه‌ای با حاشیه‌ی آبی و پر از لک، تنها آینه‌ی خانه و روشوئی آن، وانِ  کوچکِ سفید و دوشِ متحرکِ بالایش. لیف و شانه‌ی سبز من و لیفِ سفیدِ تو. 
خارج از حمام، در همان راهرو
تنها اتاقِ خانه. موکتِ خاکستری و دیوار‌های سفید، پوشیده شده با کتاب‌های من و کاغذهای نقاشیِ او، بومِ خالیِ نقاشی، کمدِ قدیمی که درِ آن تَرَک برداشته، لباس‌های آویزان و لباس‌های تا شده، یک چمدان و دو کوله‌ی کوهنوردی. چند تشک و لهاف اضافی و دو حوله‌ی بزرگ سفید. یک میزِ عسلی که عودِ نیم سوخته‌ای روی آن دود می‌کند.
و تصویرِ من و او که با کلید در را باز می‌کنیم و واردِ خانه نشده از خنده روی زمین، جلوی در ولو می‌شویم.
و من که آن لحظه نشسته بودم و با چشمان بسته و تنها به واسطه‌ی چک چکِ آبِ شیر ظرفشوئی و خش خشِ جاروی رفتگرِ خیابان و آوازِ پرنده‌های سر صبح همه‌ی این‌ها را می‌دیدم و او به آرامی نفس می‌کشید و نفسِ گرمش- دم ۱ ۲ ۳ بازدم۱ ۲ ۳ دم ۱ ۲ ۳ بازدم...- گردنم را قلقلک می‌داد.
*تو بی کانتینیود

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

در خواستن، در نتوانستن

بعد درِ گوشت بگویم که تا کجا حاضری بیای؟
اگر می‌توانستی، می‌خواستی؟
اگر می‌خواستی، می‌توانستی؟
بعد دستم را بگیری و با آن اشکِ حلقه زده در چشمانت بگویی که هرجا. بعد من حس کنم که ساعتِ دنیا تیک تیک می‌کند و الان است که از زمین و هوا جرقه و دود بیرون بریزد و کسی با خنده درِ گوشمان، با صدای زیرِ خش‌دار آنچنان فریاد بزند-انگار که داغش کردند- که بازی تمام شد، جمع کنید کاسه کوزه‌هاتان را.
.We're going nowhere
بعد ببینم که هیچ اتفاقی نیفتاد و امشب هوا لطیف است-انگار که حریرِ سفید- و ماه روشن‌تر از همیشه است، بعد حس کنم که ریز و کوچکم و باید قایم شوم، باید برای همیشه لای چین‌های لباست، موهای سرت گم و گور شوم، آنچنان که بودم.
بعدتر که نگاه کنم، لابد فکر می‌کنم که اگر می‌خواستی می‌توانستی.
بعدتر فکر کنم که نتوانستی، بعد بچسبم به این امیدِ احمقانه که می خواستی، نتوانستی. بعد با همین امید پرت و کشیده شوم به عمقِ خیال، خیالی که می‌خواهم باشد. چنگ بزنم به ریشه‌های محبت و دوستی و به یاد بیارم که شاید هرگز نتوانم.